زبانحال عبدالله بن الحسن
دردی به سیـنه هست که خاکــسترم کند در دست های محکم تو مضطرم کند خشکم کند به شــعلــۀ این داغ مــانــدنم با ابـــرهــای اشـــک ببـاید تـرم کـند آه ای خدا به عمّه چه گویم که لحظه ای بالــم دهد، رها کُــنَــدم، بــــاورم کند من مـــی پرم خدا کند او تیغ خویش را جای عمــو حواله ی بال و پــرم کند قیچـــی زد و برید و مرا تکّه تکّه کرد اصلاً اراده کــرد گـلـی پــرپــرم کند حالا که من به سـیـنۀ زخمش رسیده ام بگذار، دست های کسی بی سـرم کند |